اساس بهره مندی انسان از حقوق، ارزش مند بودن حیات انسانی است. حقوق، ابزاری برای صیانت از این ارزش و لازمه احترام به کرامت انسانی است. افراد حق دارند، چون واجد کرامت و ارزش می باشند. ارزش انسان به این است که بتواند در پرتو تامین حداقل هایی از حیات زیستی ، تفکر نماید ، انتخاب کند ، احساساتش به رسمیت شناخته شود و حیات اخلاقی و معنوی داشته باشد. در واقع موارد فوق وجه تمایز انسان از سایر موجودات نیز است. حال اگر انسان به عنوان ارزش نگریسته نشود و به عنوان ابزار تلقی گردد، لزومی به وجود حقوق هم نخواهد داشت. چنانچه در مورد حیوانات و محیط زیست عده ای قائل به عدم شناسایی حق برای آنها می باشند . موجود فاقد ارزش در واقع فاقد حق است. جمادات ارزششان به چیزی غیر از خودشان است، لذا حقی هم ندارند. ارزش مربوط به عالم انسانی است. حتی طرفداران حقوق محیط زیست این امر را نمی توانند نادیده بگیرند که حقوق (تشریعی) محیط زیست، قائم به وجود انسان است. به عبارتی حقوق در ارتباط با انسان معنا پیدا می کند. با این مقدمه اگر در جامعه ای ارزش انسان ، تابعی از سود و منفعت هر انسانی باشد ، انسان ها به مثابه ابزار با یکدیگر تعامل خواهند داشت. ارزش انسانی تابعی از نفع و زیان است و این سود و زیان است که تعاملات انسانی را شکل می دهد. تعاملات نه بر پایه کرامت انسانی و احترام به آن ، که بر پایه سود و زیان شکل خواهد گرفت و حقوق صرفا محدود به رفع خصومات و نزاع میان صاحبان منافع خواهد شد. افراد نه بر اساس حق، بلکه بر اساس نفع به یکدیگر می نگرند و تعاملات و میزان احترامی که دریافت می کنند، تابعی از جایگاه اجتماعی، میزان ثروت و قدرت، تحصیلات و هویت ملی آنها است.
عوامل تبدیل نگاه ارزشمدارانه به نگاه ابزار گرایانه
آنچه می بایست مورد بررسی قرار گیرد اینکه چه چیز سبب می گردد نگاه ارزشمدارانه به انسان، تبدیل به نگاه ابزاری گرایانه و نفع انگار به انسان گردد. اگر بخواهیم به صورت ریشه ای و عمیق به این موضوع بنگریم، باید گفت مشکل در نبود و یا عدم شناسایی حقوق و یا تردید در ارزشمندی حیات انسانی نیست. در متون دینی و غیر دینی، فراوان از حقوق انسان و کرامت ذاتی او یاد شده است. محل اشکال ایجاد فاصله میان حقوق با مدل تربیتی است. مدل تربیتی غالب در جامعه ما روش رفتارگرایی است. این مدل تربیتی که از کودکی و در خانواده نهادینه می شود، دقیقا افرادی را پرورش می دهد که نه برای خود ارزش قائل هستند و نه برای دیگران. در واقع اساس بهره مندی از حقوق که توجه به انسان به عنوان یک موجود دارای ارزش است، در این روش تربیتی مفقود است. تفکر محوری در رفتار گرایی این است: این کار را بکن تا فلان پاداش را بگیری. در حوزه روانشناسی نفوذ رفتارگرایی و منفعل انگاری انسان رنگ باخته است. اما این نظریه همچنان در زندگی روزمره ،در محیط های کاری ،در کلاس درس و در خانه خود را نشان می دهد. به بیان دیگر، اعمال روزمره ما بر فرضی پنهان و ناعادلانه در مورد ماهیت بشر استوار است. وقتی مرتب به کودکان قول می دهیم که در قبال رفتار مسئولانه پاداش دریافت خواهند کرد و به کارمندان یاداوری می کنیم که کار بهتر با مزایای بیشتری جبران خواهد شد، در واقع فرض را بر این می گذاریم که آنها به اختیار خود دست به چنین عملی نخواهند زد یا اصلا نمی توانند چنین کنند. اگر قابلیت رفتار مسئولانه، عشق ذاتی به یادگیری و میل به درستکاری بخشی از هویت انسانی ما باشد، این فرض پنهان که عکس چنین قضیه ای را قبول دارد انسانیت ما را زیر سئوال می برد. بی اف.اسکینر به عنوان بنیانگذار این نظریه فردی است که اکثر آزمایشهای خود را باموشها و کبوتر ها انجام داد و بیشتر کتابهایش را درباره انسان ها نوشت. از نظر وی تفاوت انسان با گونه های دیگر فقط در میزان پیچیدگی اوست. شخص سرچشمه اعمال نیست، بلکه جایگاه و محلی است که در آن بسیاری از شرایط ژنتیکی و محیطی با هم پیوند می خورند و تاثیری واحد و مشترک ایجاد می کنند. با فرض چنین موضوعی، دیگر مفهومی به نام خود وجود نخواهد داشت.
آنگاه که «من» یا «خود» کنار گذاشته شود، زدودن ویژگی های با ارزش انسانی از قبیل خلاقیت، عشق، اخلاقیات و آزادی کار دشوار نیست. به این ترتیب پایین آوردن خلاقیت تا سر حد رفتارهایی جدید که شرایط محیطی آنها را ایجاد می کند آسان می شود. رفتارگرایی از ایمان مطلق به علم ناشی می شود تا هر آنچه را که نیاز داریم به ما بگوید. دنبال کردن روان شناسی به شیوه علوم طبیعی پیامدی قابل پیش بینی دارد: موضوع علم روانشناسی یعنی انسان تا سر حد موضوع علم فیزیک و علم شیمی (یعنی اشیاء) تنزل می یابد. وقتی به توصیف اشیاء می پردازیم، از علل سخن می گوییم اما آنجا که به توصیف رفتار انسان می نشینیم، درباره دلایل صحبت می کنیم. تصمیم آگاهانه رفتاری که برای رسیدن به هدف معینی اتخاذ می شود، نه واکنشی خودکار نسبت به نیروهای خارجی. اما به نظر اسکینر اعمال ما نیز در قالب علل کاملا قابل توجیه اند. در اینجا آزادی توهمی بیش نیست . خودی وجود ندارد که بخواهد آزاد باشد . احتمالا هیچ یک از ما قصد نداریم خود را با حیوانات مقایسه کنیم. بی گمان می دانیم که انسان ها می توانند درباره پاداشها بیندیشند و انتظارات و عقاید پیچیده ای درباره آنها پیدا کنند و این کاری است که از حیوانات ساخته نیست. با این حال تصادفی نیست که اصل «این کار را بکن تا آن را به دست آوری» از کار با گونه های حیوانی نشئت می گیرد، یا اینکه کنترل رفتار معمولا با واژه هایی تشریح می شود که درخور حیوانات است . وجود این فرض تنها دلیلی نیست که بر انسانیت زدایی رفتارگرایی اقامه می شود، دلیل دیگر این است که پاداش و تنبیه در نهایت روشی برای کنترل دیگران است. مشوقها ارزش فرد را تنزل می دهند زیرا پیام اصلی آنها این است «آقا بالاسر را راضی کن تا پاداش خوبی بگیری». فرد به جهت کنترل، از طریق تنبیه و تشویق، فردی وابسته و نه مستقل پرورش می یابد و کنترل بیرونی این ترس را به همراه خواهد داشت، که چه عکس العملی در انتظار رفتار فرد است. در این روش فرد بر اساس انگیزه های درونی برانگیخته نمی شود و نیاز به محرک بیرونی (تنبیه و تشویق) دارد . خصوصا اینکه فرد از کودکی می آموزد که شخصیت او نیست که مورد احترام و ارزش است، بلکه رفتارهای او ارزش آفرین است، لذا احساس ارزشمند بودن از کودکی گرفته می شود. کودک می آموزد که ارزش انسانها به چیزی غیر از شخصیت انسانی و اخلاقی آنها است و خود آنها ارزشمند نیستند. اساس شکل گیری اخلاق در انسان، احترام به خویشتن است و این مدل تربیتی به جهت نگاه ابزاری و منفعت طلبانه ای که به انسان دارد ، اساسا خویشتن فرد را از او می گیرد. فرد نیز از کودکی دیگران را به مثابه نفع و نه ارزش می نگرد. زیرا آموخته است که هر عمل سود (تشویق) یا زیان (تنبیه) در پی دارد. فرد می آموزد که هیچ گاه خودش نباشد و بایستی بر اساس قضاوت دیگران شخصیت خود را بنا کند. می آموزد که ریاکاری کند تا توجه پدر و مادر ، مدیر و… را برانگیزد. در این حالت قضاوت دیگران است که شخصیت فرد را می سازد و فرد ، درکی نسبت به خود نخواهد داشت. انسانی که بر این اساس پرورش می یابد، مدام در معرض اضطراب و نگرانی قرار دارد. نگرانی از نگاه و قضاوت دیگران. در این روش پدر و مادر فرصت فکر کردن کودک نسبت به رفتارهایش را از او می گیرند، چرا که برچسب تنبیه و تشویق، توجه کودک را از توجه به اصل رفتار باز می دارد. در واقع قبل از اینکه کودک نسبت به ماهیت رفتار خود آگاه باشد، تشویق و یا تنبیه می گردد. اینکه بگوییم کودکان نیاز به حدود یا مقررات دارند بسیار متفاوت است از آنکه بگوییم آنها باید کنترل شوند. برخی حامیان روش های اعمال فشار تصور می کنند که کودکان در صورت عدم کنترل، وحشی می شوند. از قضا این مطلب بیشتر درباره کودکانی صادق است که معمولا کنترل می شوند، مورد اعتماد قرار نمی گیرند، توجیه نمی شوند، تشویق نمی شوند که خود بیاندیشند، یاری نمی شوند تا ارزشهای مثبت را نهادینه کنند. اعمال کنترل خود کنترل بیشتری را ضروری می سازد و بعد این ضرورت، استفاده از کنترل را توجیه می کند.
از آنچه گفته شد این نتیجه حاصل می شود که تا زمانی که روش تربیتی در جامعه ما از رفتار گرایی عبور نکند و رفتار افراد تابعی از تنبیه و تشویق صرف باشد، افراد به مثابه سود و زیان با یکدیگر تعامل خواهند داشت نه بر اساس کرامت انسانی و احترام به حقوق یکدیگر. در چنین فضای تربیتی، صحبت از حقوق افراد آرزویی دور از انتظار است. راه احترام به حقوق، نه در محاکم قضایی که ریشه در تربیت ما دارد. زمانی افراد یک جامعه به حقوق هم احترام خواهند گذاشت که از منفعت طلبی (رفتارگرایی) عبور کنند و به یکدیگر به مثابه انسان نگاه کنند، در غیر این صورت حجم عظیمی از حقوق شناسایی شده، بدون اجرا باقی خواهند ماند.